آن سوتر از تخته و کلاس؛ جایی که معلم شاگرد شد *زهرا قاسمیان
سالها پیش، در روزهایی که هنوز رد پای معلمی بر دلم تازه بود، به روستایی دورافتاده اعزام شدم؛ جایی که مدرسهاش فرسوده بود و حیاطی بدون حصار داشت. فقط سه کلاس ساده در ساختمانی فرسوده که بیشتر شبیه پناهگاهی بود برای پروازهای کوچک ذهنهای بزرگ. همانجا بود که آموختم، معلمی فقط ایستادن پشت تخته و گفتن و نوشتن نیست، گاهی باید گوش بسپاری، نگاه کنی، بفهمی… و یاد بگیری.
دانشآموزانم تنها هفت کودک بودند، چند دختر و چند پسر دبستانی.با لباسهایی خاکی، کفشهایی از نفسافتاده، دستهایی گلی و چشمهایی که از شوق زندگی میدرخشیدند. بچههایی که با سادگی بیمرز و صفای روستایی، بیصدا اما عمیق، قلب آدم را تسخیر میکردند.
آنها با شوق میآمدند، نه برای اجبار، که برای آموختن و برای بودن و من با تمام وجود، تلاش میکردم لایق اعتماد چشمهایشان باشم.
هر روز، پس از پایان کلاس، مسیری خاکی و طولانی را پیاده طی میکردم تا به جادهی اصلی برسم و خودم را به سرویسم برسانم. مسیری خلوت، میان زمین های کشاورزی و پر از سکوت، پر از خیال.
چند روزی بود که متوجه شدم دو تن از پسرانم، بیآنکه حرفی بزنند، با فاصلهای مشخص و محتاطانه، هر روز همان مسیر را با من طی میکنند. نه آنقدر نزدیک که حضورشان را تحمیل کنند، و نه آنقدر دور که ناپیدا باشند. در نگاهشان چیزی بود از جنس سکوت، اما پر از معنا.
ازشان پرسیدم چرا همراهیام میکنند!؟ با خندهای معصومانه نگاه به زمین انداختند و چیزی نگفتند. هیچوقت نگفتند. نه به اصرارم پاسخ دادند و نه از رفتارشان دست کشیدند. فقط بودند، بیصدا، بیتوقع و بیادعا.
راستش نه عصبانی بودم و نه ناراحت، فقط متحیر!! برایم سوالی شیرین و دلنشین بود. حس میکردم چیزی در دل این همراهی است که نمیخواهم زودتر از وقتش، پرده از آن بردارم.
تا وقتی که آن روز رسید؛ روزی که هیچگاه از خاطرم پاک نمی شود.
مثل همیشه بعد از کلاس به راه افتادم و سمت جاده و مسیرم رفتم.پسرها هم بودند، مثل همیشه و در همان فاصلهی خاموش. آفتاب ظهر، رنگی گرم به خاک داده بود و هوا بوی آرامش میداد.
در میانهی مسیر، ناگهان صدای پارس سگها در فضا پیچید. برگشتم!! گلهای از سگهای ولگرد، با حالتی تهاجمی، به سویم میدویدند! آن لحظه همهچیز در ذهنم ایستاد.
قلبم میکوبید، تنم یخ کرد، نه راه فراری بود و نه سنگی برای دفاع! ایستاده بودم، بیپناه و درمانده.
درست همان لحظه، صداهایی آمد. فریادهایی کودکانه، محکم و شجاع.
پسرها بودند. همان دو فرشتهی کوچک.با چوب و سنگ، سگها را عقب راندند. بیهیچ تردید، با قامتی کوچک و دلی بزرگ، بین من و خطر ایستادند آنقدر که سگها عقبنشینی کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند.
من فقط نگاهشان میکردم. حیرتزده، اشکبار، مبهوت این همه عظمت در کالبد دو کودک کوچک.
وقتی خطر گذشت، بیآنکه چیزی بگویند، آرام برگشتند.
سرویس رسید. سوار شدم، اما ذهنم هنوز آنجایی بود که دو شاگرد، بیهیچ ادعایی، آموزگار زندگیام شدند.از دور و با لبخند برایم دست تکان می دادند.
آن روز فهمیدم چرا همیشه سکوت میکردند. میترسیدند اگر از وجود سگها بگویند، من بترسم، از مسیر صرفنظر کنم یا حتی آن مدرسه را رها کنم. نمیخواستند مانعی بین من و رسالت معلمیام ایجاد شود و آنها را ترک کنم. ترجیح دادند حرفی نزنند، فقط باشند، تنها مراقب باشند.
بیمنت، بینام و بیهیاهو.
آن روز، در دل دشت، نه من!! که آنها معلم بودند. به من آموختند مراقبت یعنی چه! شجاعت چگونه معنا میشود، و محبت واقعی چه رنگی دارد.
درسی که در کتابها و یا در دورههای ضمن خدمت نبود؛ درسی که از جان بیرون آمده بود و بر جان می نشست.
امروز، سالها گذشته، اما آن لحظه هنوز تازه است. هر بار که به شغلم فکر میکنم، چهرهی آن دو پسر در ذهنم جان میگیرد؛ کودکانی که شاید نامشان را فراموش کرده باشم، اما درسشان را نه.
درس انسانیت، مهربانی، و عشقی بیصدا… که از آن روز تا همیشه، در قلبم ماندگار شد.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰