اتو، تشک، تاید | سکانسی از زندگی خوابگاهی دانشجویان

در زندگی هرکس لحظاتی وجود دارد که دیگر بعد از آن آدم قبلی نیست! در زندگی من آن لحظه را یک بسته پدر لباسشویی رقم زد...آن هم وسط شهر غریب بین صد نفر دختر خوابگاهی!

گروه ایرنا زندگی – سیده حکیمه نظیری: اولین بار بود توی زندگی ام که چمدان دار می‌شدم. از ذوق اینکه چمدان را بکشم توی خیابانهای تهران و صدای چرخهایش بشود سمفونی استقلالم، کیف می‌کردم. بین آن همه شهر و رشته، خواسته بودم بیایم پایتخت و تجربه خیلی خیلی بزرگی را برای خودم دست چین کنم. یکی نبود بگوید دخترجان میوه که نیست دست چین کنی دلت نخواست نخوری. حرف یک عمر زندگی است. خوابگاه که خانه خاله نیست. راستی راستی هم نبود. اصلا خانه نبود که خاله داشته باشد یا نداشته باشد. چندین طبقه ساختمان بود که تازه همان اول کار یکی از اتاقهایش هم به ما نرسید و گفتند ورودیها خیلی زیاد شده‌اند و طبقه سوم را باید باز کنند که تمیزکاری می‌خواهد. یک شب را باید دندان روی جگر می‌گذاشتیم و خیاری کنار هم می‌خوابیدیم تا فردا عصر که اتاقهای ترگل و ورگلمان را تحویل بدهند. فردا عصر هرکداممان روی تخت خودش نشسته بود و به همه وسایلی نگاه می‌کرد که از خانه آورده بود و اینکه چطور جایش بدهد که نه سیخ بسوزد نه کباب؟! و بیشترمان به بیشمار وسیله ای فکر می‌کردیم که باید بیاوریم. من بیشتر به اتو، تشک و تاید فکر می‌کردم. هر سه شان «ت» داشت اما هیچ ربطی هم بهم نداشتند. آن موقع نمی‌دانستم بین این ها تاید قرار است زندگی‌ام را عوض کند، آن هم به چه عظمتی. هفته اول که اینهمه دختر نازک نارنجی رفته بودند خوابگاه، کسی برایشان از قاعده قانون ها حرفی نمی‌زد. خیلی زود بوی زباله دستشویی وحمام و اشپزخانه بلند شد. کفشهای عرق کرده دم اتاق ها منظره غریبی شده بود که فقط خود خوابگاهی ها می‌دانند چه مکافاتی است. هنوز کسی به ما نگفته بود خوابگاه خانه خاله نیست و باید سر نظم اداره شود تا این ریختی بو نگیرد. ولی حالا که این همه زباله تولید شده بود و رد کفش روی همه موزاییک های حمام وسرویسها به چشم می‌خورد، چاره ما نازک نارنجی ها چه بود؟!

 

حماسه تاید!

بقیه را نمی‌دانم. من که تا آن روز حتی یکبار هم توی زندگی ام آشغال نبرده بودم دم در. دست به فرچه دستشویی هم نزده بودم. اصلا از فکرش همه سلول هایم جیغ می‌کشیدند. هنوز من توی این فکرها بودم و بقیه هم داشتند دودوتا چهار تا می‌کردند برگردند شهرشان و انصراف بدهند یا نه که اتاق کرمانی ها، حماسه آفریدند! چهارتا کرمانی داشتیم که همان اول باهم یک اتاق گرفته بودند و قال تفاوت‍ های فرهنگی و شهری را به خوبی کنده بودند. یک شب دیدیم روسری هایشان را بستند دور دهان و دماغشان و راهی سرویس و حمامها شدند. چهارتایی سطل سطل آب پر کردند و کم کم بوی تاید توی خوابگاه پیچید. کیسه های بزرگ زباله را دوتایی کشان کشان بردند پایین و نفس همه مان باز شد. هرکداممان دوتا چشم داشتیم و چهارتای دیگر هم قرض کرده بودیم و به نازک نارنجی بودن خودمان بیش از پیش اعتراف می‌کردیم. توی وجود همه مان یک ترک ریز افتاده بود. آنها دختر بودند ما هم دختر بودیم؟!

قرار نبود خیلی خودمان فکر کنیم. یک هفته بی قانونی تمام شد و خیلی زود نظافت بین همه اتاقها تقسیم شد. حالا دیگر چه اعتراف می‌کردیم چه نمی‌کردیم قرار بود عین همان کارهایی که کرمانی ها داوطلبانه رفتند سراغش همه ما انجام بدهیم.

 

تحول و تاید!

سلول های وجودم حسابی قشقرق به پا کرده بودند. من هم دیدم چاره ای نیست. با وعده حمام بعد از نظافت، راضیشان کرده بودم. خیلی هم بد نیست آدم دستشویی را بشورد که مال خانه اش نیست و روزانه ده ها آدم از آن استفاده می‌کنند.

نه فقط دستشویی که، حمام با آن موهایی که پیچیده بود دور چاه گیرش و آشپزخانه با سینکی که همیشه خدا آشغال تویش جمع می‌شد انتظارم را می‌کشید. احساس می‌کردم با پای خودم دارم می‌روم که خودکشی کنم و یک تن تاید هم از پس شستن لباسهایم برنمی‌آید دیگر. بالاخره وسط شوخی و مسخره بازی با بچه های اتاق، وارد گود شدیم. با ایش و آخ و ای وای، کار را یکسره کردیم و بعد هم یک ساعت حماممان را طول دادیم. اما فردایش ما آدم دیگری شده بودیم. هفته بعد و هفته بعدتر و بعدترش هم نظافت تکرار شد. انقدر تکرار شد که دیگر یاد گرفته بودیم لباس چرک هایمان را وقت نظافت بپوشیم و بعد هم بیندازیمشان توی تشت و با دوتا پا رویش بپربپر کنیم تا خوب کف و تاید قاطی اش بشود و تمیز شود.
کم کم دیگر وقت نمی‌کردیم وسواس بازی دربیاوریم و دست و پایمان را می‌شستیم و به اتاق برمی‌گشتیم. انگار نه انگار که همان دخترهای نازک نارنجی اول سال بودیم. دو ماهی گذشت و بالاخره بلیط هایمان راگرفتیم که برویم خانه و دوباره صدای چرخ چمدان هایمان توی خیابان های تهران می پیچید. وقتی رسیدم، چایی لب دوز مامان را که خوردم و حسابی که بوی غذای مامان پز را در ریه هایم فرو بردم. گفتم :« من می‌خوام دستشویی خونه رو بشورم. »

احساس می‌کردم اگر دست بزنم شاخهای مامان قشنگ زیر انگشتم می‌آید. آنقدر متحول شده بودم که دیگر شستن دستشویی خانه خودمان هیچ کاری برایم نداشت. مقابل چشم های چهارتا شده مامانم رفتم شستم و بعد هم لباسهایم را عوض کردم، همین. شانس آوردم وقتی برگشتم خوابگاه قوانین عوض شده بود و ما فقط دیگر آشپزخانه را نظافت می‌کردیم و الا نمی‌دانم دفعه بعدی که خانه می‌رفتم چه حسناتی از خودم بروز می‌دادم که مامان شاخ دربیاورد و آنطور بمن نگاه کند انگار جای دخترش، یک ابر دختر دیده!