بسازیم یا ببازیم | ازدواج با دو فرهنگ متفاوت

اینکه پسر جنوبی بیاید و از دختر تبریزی خواستگاری کند، مثل این بود که کوفته تبریزی را با فلفل تند جنوبی بخوری و آخ نگویی! یا مثل این بود که بخواهی توی شرجی هوای شوشتر، یک لیوان چای به سبک ترکها با دوتا قند بخوری و آخرش بگویی : «یکی دیگه لطفا!...» ازدواج ما همینقدر خاص و متفاوت بود. ازدواج با دو فرهنگ متفاوت!

گروه ایرنا زندگی – سیده حکیمه نظیری : قاشق اول را توی دهانم گذاشتم و مزه کردم. بعد خیلی خوب لبخند زدم و گفتم :«خیلی خوشمزه اس دست شما درد نکنه». اولین سوالی که از همسرم بعد عقدمان پرسیده بودم غذای مورد علاقه اش بود. گفته بود خورشت سبزی! و من فکر کرده‌ بودم همان قورمه سبزی خودمان است. اما حالا که به این خورشت سیاه و غلیظ جلویم نگاه می‌کردم مطمئن بودم که با هم یکی نیستند. در همان چند لحظه داشتم فکر می‌کردم محبوبترین غذای همسرم را بلد نیستم و فکر نکنم بخواهم هم یاد بگیرم. تمام مدتی که همه با آرامش غذایشان را می‌خوردند من هر قاشقی که می‌خوردم دلم یک لیوان آب می‌خواست تا تندی فلفل غذا را بشورد و ببرد. ولی عین عروسهای مهربان بی حرف مشغول خوردن خورشت سبزی محبوب همسرم بودم و به تفاوت فرهنگی عمیق‌تر فکر می‌کردم.

سید، اهل سرزمین نخل و خرمای بعد از غذا بود. اهل روزهای گرم و بلند تابستان و شنای اول صبح سرآب. اهل خوزستان و حلیم‌های قل قل اول صبح…اهل خورشت سبزی و سیربقله و همه چیزهای دیگری که یک پاتیل فلفل تویشان بود. من ولی دختر کوهستان بودم. شیرینی و شکلات و آجیل خوب را می‌شناختم و خرما توی زندگی‌ام آن قدر راه باز نکرده بود. بیشتر از همه طعم ها از تندی بدم می‌آمد. تخصصم این بود چه جنس لباسی برای پاییز مناسب است و زمستانی ها کدامند؟ برای صبحانه تخم مرغ عسلی و مربای آلبالو می‌خوردم. هیچ وقت هم بوی سیر غذاهای مامانم به مشامم نرسیده بود. تازه اصل هنرم خانه داری در مرتب ترین شکل ممکنش بود. چیزی که در فرهنگ جنوبی، خیلی هم ارج و قرب نداشت. ازدواج ما با دو فرهنگ متفاوت بود.

 

فقط به کله پاچه نه می‌گفتم!

هرچه بیشتر جلو می‌رفتیم، قضیه از خورشت سبزی محبوب سید فراتر می‌رفت. مادرشوهرم، با مهربانی سعی می‌کرد غذاهایشان را یادم بدهد و در تعریف از من می‌گفت: «هرچه ازش می‌پرسند که میانه عروسشان با غذاهای جنوبی چطور است، او می‌گوید: «من همه چیز می‌خورم.»» راست می‌گفت. کل افتخار مامانم در تمام سالهای بچگی و نوجوانی‌ام این بود دخترش دست رد به سینه هیچ غذایی نمی‌زند. جز کله پاچه که خطر قرمزم بود و هست. غذا برای من سمبل سازگاری بود. اگر می‌توانستم کم کم غذای جنوبی را برای خودم مثل غذاهای مامانم، خودمانی کنم دیگر کار تمام بود. دیگر سلسله تفاوتهای فرهنگی که همه از آنها اسم می‌بردند برای ما تمام می‌شد. اما غذا فقط چندتا مواد پختنی نبود که من ترکیب کنم و فاتحه تفاوت فرهنگی را بخوانم و پیروزمندانه ملاقه بچرخانم.

صبحانه خوردن همسرم، مهمانی رفتن همسرم، حتی گردش و سفر رفتنش، سرهمین غذا با من توفیر می‌کرد. ما دوتا آدم بودیم توی دوتا اقلیم مختلف. چیزی که کم کم داشت در کل کشور جا می‌افتاد. اینکه خودت اهل جایی باشی و همسرت اهل جایی دیگر. بعضی از غذاهای خودمان را توی سفره مشترکمان با سید تست کردم. نه جواب نمی‌داد. غذاهای پرادویه جنوبی خیلی فرق می‌کرد با دلمه و کوفته تبریزی ما. سید به یک راه حل جالب رسیده‌ بود. تا می‌خواستیم غذا درست کنیم تلفن را برمی‌داشت و زنگ می‌زد به مادرش. در همان لحظه پوست صورت من هرلحظه سرخ تر می‌شد. نمی‌دانم خجالت بود یا حس این که فکر کنند این دختر تبریزی غذا پختن بلد نیست.

 

یک تفاوت اصیل کارم را ساخت!

اصلا خود همین هم تفاوت فرهنگی بود. فرهنگ جنوبی کمک محور بود و اهل خواستن! فرهنگ ترکها با مناعت طبع خاصی گره خورده‌ بود. با نوعی از استقلال که کوهستان به ما می‌داد. من کم سوال می‌پرسیدم،کم مشورت می‌گرفتم، کم پیش می‌آمد بی مقدمه از کسی کمک بگیرم و به همین اندازه هم از خودم توقع بی اشتباه بودن داشتم. اما سید نقطه مقابل همه اینها را داشت. به راحتی مشورت می‌گرفت و نظرات مختلف را با هم جمع می‌زد، منها می‌کرد و در نهایت تصمیمش فشرده شده اطلاعات مفید زیادی بود. من حتی برای خیلی چیزها دست به دامان مامان خودم هم نمی‌شدم چه برسد مامان سید. اما همسرم فکر می‌کرد راهی که دیگران به درستی طی کرده اند، نباید خودمان دوباره برویم. این یک تفاوت فرهنگی اصیل بود بین ما. تفاوتی که خودش را اول در دستور غذا پرسیدن به رخ من کشیده بود.

مشکلات زن و شوهرها از دور که نگاه می‌کنی مثل کوه است. آدم فکر می‌کند این را چطور حلش می‌کنند؟! اما بین خودشان، وقتی سرنخ همه چیز می رسد به یک رشته محبت دائمی، مساله ها راحت حل می‌شود. من نسخه تفاوت فرهنگی را وقتی پیچیدم که به جای زنگ زدن‌های همسرم، خودم وردست مادرشوهرم ایستادم و غذایی را که سالها با عشق پخته بود، مو به مو یادگرفتم. حتی یادداشت کردم. نیتم را هم فیلتر کرده بودم. درست وقتی رفته بودم سراغ یادگرفتن که دلم می‌خواست. یعنی نیتم این نبود که غذا را بپزم و بگویم بله من هم بلدم!! این که ارزشی نداشت… می‌خواستم یاد بگیرم و با همسرم غذای مشترک محبوبش را مزه کنیم. می‌خواستم به خودم فرصت بدهم چیزهای تازه‌ای را به تجربیاتم اضافه کنم. خوبی تفاوت فرهنگی این بود قد من داشت بلندتر می‌شد. حتی قد سید…کنار من کم کم استقلال خاصی را در خودش دیده بود که کمتر به آن بها می‌داد. در عین اینکه قبل از آن هم هرکاری را به نحو احسن انجام می‌داد. اما حالا استقلال به او قدرت بیشتری داده بود. این که فکر کنی کاری‌که می‌کنی، حاصل تجربه و نقطه نظر دقیق خود توست.

 

حالا ما یک نفریم!

حالا فریزر من پر از سبزی خورشتی مرغوبی است که مادرشوهرم خودش برایمان درست می‌کند و من خیلی خوب بلدم چطور خورشت سبزی را بار بگذارم که چشمان سید برق بزند و هی کف گیر کف گیر بکشد و بگوید :«این دیگه اخری شه!» و بخندد.

حتی آنقدر خوب سفره دار غذای جنوبی شده ام که مهمانی‌هایمان را با خورشت های بادمجان جنوبی برگزار می‌کنم و برای خانواده خودم هم این غذا شده یک غذای درست درمان و محبوب که هروقت من درست کنم به راحتی از آن نمی‌گذرند.

تفاوت فرهنگی عمیقی که روز اول با مزه کردن خورشت سبزی به آن رسیده بودم، حالا یکی از شیرین‌ترین تجربه های زندگیم شده. تجربه‌ای که هر بار به آن برمی‌گردم مزه خاصی دارد. گاهی مزه شوری اشکی را دارد که وقتی نتوانستم حلوای انگشت پیچ جنوبی را درست کنم روی چانه ام چکید، گاهی هم مزه شیرینی را دارد که وقتی مادرشوهرم گفت: «توی پختن خورشت تاس کباب و بادمجان روی دستش زده ام»، زیر زبانم آمد. حالا من ترکیبی از دوتا اقلیمم، بچه هایمان هم همینطور.

پیش خودم فکر می‌کنم یک روز اگر بخواهند ازدواج کنند، با هر شهری که باشد، اجازه می‌دهم. تفاوت فرهنگی وقتی مساله می‌شود که آدمها نتوانند تغییرکنند. و اتفاقا شیرینی تفاوت فرهنگی و ازدواج در تغییری است که آدمها می‌توانند به آن مانوس شوند. حالا این که من بعد غذا خرما می‌خورم و سیر شده پای ثابت غذاهایم، بخاطر بازکردن آغوشم رو به تغییرهاییست که انگار توی جیب کت و چمدان همسرم بوده و با خودش به خانه مان آورده. او هم اگر حالا خیلی وقت ها سوالش را به جای پرسیدن در جای دیگری پیدا می‌کند، شاید به خاطر استقلالییست که من عین عرق بیدمشک قاطی شربت های زندگیمان کرده ام.

ما حالا، یک نفریم. یک آدم جنوبی ترک که واقعا خوشبخت است…