زهرا دختری از جنس بلوط های زاگرس *زهرا قاسمیان

پویاخبر - در دوران خوش کودکی، عمه هایم را خوب به خاطر دارم، چهار دختر جوان و زیبا بودند، با همان تصویر زنان سخت کوش و با عظمت ایلیاتی، در ذهنم حک بسته اند.

زیبا، خواهر بزرگتر بود، پدرم می گفت که زیبا دختر بسیار زیبایی بوده، قد بلند با چشمان روشن و پوستی به سفیدی برف بود.

مردی به نام موسی که از قضا، پدربزرگ شوهرم هم بود، دل باخته زیبا می شود و او را به همسری انتخاب می کند، موسی مردی متمول بود که از طایفه ای دور بوده و نسبتی با ما نداشته، پس از ازدواج، عمه زیبا پسری به دنیا می آورد به نام کریم که در آینده پدر شوهر من شد، زیبا فرزند دومی هم در راه داشته که گویا دختر بوده، در سالی که چند ماه بعدش، همه گیری بیماری و با شایع می شود، زیبا با فرزندش به خانه ی پدری اش می رود و قصد بافتن قالی برای خودش دارد. از بد روزگار زیبا به وبا مبتلا می شود و خود و فرزند به دنیا نیامده اش، بدرود حیات می گویند، به گفته پدربزرگ ها و مادربزرگ ها، در آن روزگار وبا مانند کرونا قربانی بسیار گرفت که عمه زیبا هم یکی از آن قربانیان بود.

زینب، دختر دوم خانواده، به مردی از طایفه ای دور داده می شود، شوهر زینب برعکس شوهر زیبا که از ایل ما نبود، اما فاصله آبادی آنها با ما بسیار نزدیک بود، هم دور بود و هم غریبه، اما زینب را همانند جان دوست می داشت، از بد حادثه، او نیز، هنگام وضع حمل از دنیا می رود، فرزندش سالم به دنیا می آید اما گویی تاب دوری مادرش را نداشته و چند ماه بعد، او نیز به دیدار مادرش می شتابد.

اما سرنوشت دو عمه دیگرم (آهو و زهرا) اینگونه رقم می خورد که آنها در طایفه ی خودمان ازدواج کنند، بازی سرنوشت برای آنها جور دیگری رقم می خورد، هیچ کدام صاحب فرزند نمی شوند. عمه آهو فرزندان برادر شوهرش، که گویی پدر و مادرشان فوت می کنند، را بزرگ می کند و تا آخر عمر نزد همان ها می ماند.

و اما زهرا، زنی بود قد بلند و لاغر اندام با چشمان روشن و چهره ای که همیشه مانند مهتاب در تاریکی شب می درخشید، چهره اش را خوب به خاطر دارم، زهرا با برادر مادرم، حسن، ازدواج می کند.

همسرش مردی با مکنت و صاحب مال و منال بود، با وجود اینکه فرزندی نداشتند، اما زندگی خیلی خوبی در کنار هم داشتند، بی نهایت ما را دوست داشتند، عمه زهرا به یکی از بردارهایم توجه ویژه ای نشان میداد، از کودکی او را بزرگ کرده بود، خامواده ما که دامدار بودیم و باید در فصل سرما به منطقه کوچ می کردیم، همون برادرم که مورد علاقه عمه زهرا بود و چون دانش آموز هم بود، پیش عمه زهرا می ماند، عمه هم از خدا خواسته، انگار که فرزند خودش بود، بی نهایت به بردارم محبت می کرد، جوری که حسادت دیگران تحریک می شد.

اما سرنوشت داستان دیگری را در سر داشت، برادرم بزرگ شد، ازدواج کرد و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت، در یکی از روزهای گرم مرداد ماه و در تابستان سال ۶۲، هنگامی که مشغول کارهای کشاورزی بودیم، ناگهان خبر آوردند که برادرم شهید شده، مادرم با شنیدن این خبر بیهوش شد، اما عمه زهرا با شنیدن این خبر دیوانه شد، خدا می داند در آن لحظات سخت بر عمه زهرای بیچاره چه گذشت..

سالها گذشت، با گذر زمان عمه زهرا این داغ را فراموش نکرد، اما حقیقت را قبول کرده بود که دیگر تنها فرزندش وجود ندارد، پس از سالها، سرانجام کهولت سن و پیری مهمان خانه عمه زهرا و شوهرش شد.

مسن تر که شدند و چون فرزندی هم نداشتند از پس اداره ی خود و زندگی شان برنیامدند، گویی تقدیر برای آنها، جور دیگری رقم خورده بود، در روزی از روزها برادرزاده ی حسن، نزد برادر و مادرم می آید و می گوید چون عمویم حسن و زنش پیر هستند، ما باید از آنها مراقبت کنیم، پس من عمویم را با خود می برم و تا پایان عمر، سرپرستش می شوم. شما نیز از عمه ی خود مراقبت کنید. مادرم به ناچار قبول کرد، چرا عمه زهرا و حسن هنوز خیلی پیر نشده بودند و تا چند سال دیگر نیز توان اداره زندگی خودشان را داشتند.

عمه زهرا به ناچار تن به این زندگی اجباری می دهد و چند سالی نزد مادر و پدرم زندگی کرد، گویا در این مدت حسن به دیدارش نمی رود. تا اینکه یک روز، بی خبر، دایی حسن با ظاهری ژنده و آشفته و پای پیاده، نزد مادرم می رود.

مادرم از احوالش جویا می شود و علت آشفتگی اش را می پرسد. گویی برادرزاده اش، مال و اموال حسن را بالا می کشد و تنها خانه ای برایش باقی می گذارد و او را دست خالی، نزد مادرم بر می گرداند. او از مادرم خواست که عمه زهرا را با او روانه کند تا به خانه اش برگردد. مادرم در ابتدا مخالف کرد و می گوید تو نمی توانی شکم هر دونفرتان را سیر کنی! اما با مقاومت دایی روبه رو می شود و ناچار. عمه زهرا را با او روانه می کند.

عمه زهرا مخالف رفتن بود و می گفت دیگر تمایل به زندگی با حسن را ندارد، چون حسن از اولش نباید اجازه می داد بردارزاده اش در زندگی ما دخالت می کرد، راست هم می گفت، برادرزاده اشت فقط برای اموال آنها نقشه کشیده بود و حسن با ندانم کاری اشتباه بزرگی مرتکب شده بود، عمه زهرا به ناچار و با خواهش مادرم، با چشمانی گریان، با همسرش روانه می شود.

چند روز می گذرد و روزی عمه با پریشانی، دوباره نزد مادرم می رود و می گوید اگر می خواهید مرا بکشید نزد حسن نفرستید. مادرم حرفی نمی زند اما می داند برادرش دست بردار نیست‌ حسن مرد ساده ای بود، اما واقعا از آن مال و اموال بسیار چیزی برایش باقی نمانده بود.

حدس مادرم درست است. این بار برادرش با پاسبان برمی گردد و از مادرم می خواهد عمه زهرا را به همراهش روانه کنند. این بار با وجود مخالف پدر و مادر و برادرانم، چاره ای جز فرستادن عمه نبود چرا که پاسبان هم حق را به حسن داده بود که باید زنش را به او تحویل دهند.

عمه زهرای بیچاره باز هم مجبور به رفتن با حسن می شود، در آن زمان من ازدواج کرده بودم و صاحب چند فرزند بودم. آبادی ما، دو آبادی با روستای پدری ام فاصله داشت. روزی از روزها، مثل همیشه بچه ها را نزد مادربزرگشان، گذاشتم و به مزرعه رفتم برای گوجه چینی، تابستان بود و فصل برداشت. همین طور که مشغول بودم دیدم مادربزرگ بچه ها، شتابان به سمتم می آید و از دور صدایم می کند.

ترسیدم که نکند برای بچه ها اتفاق بدی افتاده باشد. دست از کار کشیدم و به او نزدیک تر شدم، گفت کار را رها کن، مهمان داری، عمه ات زهرا. هم خوشحال شدم از حضور عمه ام و هم ناراحت. چرا که ماجرایش را می دانستم.

به استقبالش رفتم، مدت ها بود که ندیده بودمش، چقدر لاغرتر و نحیف تر شده بود، مادرشوهرم او را بسیار تحویل گرفت و بسیار گرامی اش می داشت، عمه گفت می خواهم چند روزی اینجا بمانم، گفتم قدمت روی چشم تا هر وقت خواستی بمان، اما در دلم آشوب بود چرا که شک نداشتم که به زودی دایی حسن جای عمه را پیدا می کند و به سراغش می آید.

عمه نزد ما بسیار خوشحال بود، همه دوستش داشتند، از همسر و فرزندانم تا مادر و پدر همسرم، که البته عمه ی من، خاله ی پدر شوهرم و خواهر عمه زیبای جوان مرگ بود.

هر روز صبح زود بر می خواست، آب خنک و گوارا از چشمه می آورد، در مزرعه و نگهداری بچه ها بسیار کمکم می کرد، اما من چون دوستش داشتم، راضی به کارکردن عمه نبودم اما گویی خودش با اصرار می خواست کار کند، شاید می خواست سرگرم شود و درد و رنجش را فراموش کند.

هر روز در کار مزرعه به من کمک می کرد، پای صحبت های مادرشوهرم می نشست، انگار هر دو زن سالخورده به هم اشتیاق داشتند. مراقب بچه هایم بود و خلاصه، بسیار از بودن با ما خوشحال بود.

دو ماه گذشت تا اینکه اتفاقی که منتظرش بودیم، افتاد. سروکله ی دایی حسن پیدا شد. سراغ عمه را گرفت و چون مطمئن بود نزد ماست، نمی توانستیم به او دروغ بگوییم.عمه زهرا به میان باغ ها و مزارع فرار کرده و خود را مخفی کرده بود. اما حسن دست بردار نبود و می گفت به زور او را می برم.

ناچار عمه را پیدا کردیم. هر کاری کردیم راضی نمی شد، با اصرار های حسن و چشمانی گریان ، عمه زهرا ما را ترک کرد، مادرشوهرم بسیار ناراحت شد و همان طور که عمه زهرا با شوهرش دورتر می شدند او نیز اشک می ریخت و از صمیم قلب از رفتنش ناراحت شده بود.

عمه دیگر به نزد ما بازنگشت و کنار حسن ماند، برادرم تا مدت ها به او سرکشی می کرد و کمکش می کرد، عمه با دلی پر از غم و ناامیدی، زندگی را در کنار دایی حسن به سربرد، گویی فقط می خواست بگذرد و دل ار دنیا کنده بود.

هنوز هم آن چهره ی لاغر و رنگ پریده با چشمان روشن، زلف حنایی و قد بلندش، از جلوی چشمانم، لحظه ای دور نمی شود.
روح همه ی درگذشتگان شاد.