زیارت نیابتی اربعین و قصه کودکان بی گناه غزه *ناهید ابراهیمی
دختری سیزده چهارده ساله آمد و تصاویر را با دقت دید و گفت: ببخشید عکسی از کودکان فلسطینی ندارید؟
من می خواهم عکس بچه های کوچکی که در غزه شهید شده اند را روی کوله ام بزنم، این تصاویر همگی افراد معروف هستند و اکثر مردم جهان آنها را می شناسند، اما بچه های بیگناه، مظلومترین و بی نشان ترین شهدای غزه اند.
برایم جالب بود ، دختری با این سن و سال باید الان دنبال روزمرگی های همسالان خود بود اما با چنان اشتیاق و آگاهی در این وادی معرفت اربعین قرار گرفته بود که اکنون من حیران مانده بودم.
گفتم کمی صبر کن ببینم برایت چیزی پیدا می کنم، چند بروشور از تصاویر کودکان آواره غزه و کودکان شهید غزه که در راهپیمایی چند ماه قبل داشتم بیرون آوردم که یکی از آنها را که کودکی شش ماهه بود انتخاب کرد.
کودک دقیقا گلویش زخمی بود و موهای فرفری اش از زیر خاک و خون چهره معصومش را هزار برابر زیباتر کرده بود.
صورت سفید و کوچکش غرق در خون با چشمانی بسته معصومیت و مظلومیتش را بیشتر فریاد میزد.
تصویر را در دستانش گرفت، کمی نگاه کرد، بعد در حالی که بغض گلویش را فشرده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: همین برایم نصب کن بی زحمت.
نگاهش به زمین دوخته شده بود، چشمان من که به تصویر افتاد هنگامی که داشتم عکس را روی کوله پشتی نصب می کردم ، تداعی حضرت علی اصغر و مظلومیت و تشنگی و شهادتش قلب را به آتش کشید، همان هفت هشت دقیقه که داشتم عکس را نصب می کردم، آنچنان اشک در چشمانم جمع شده بود، که برخی لحظات هیچ چیز نمی دیدم، تمام وجودم گر گرفته بود، بغض در گلو، نفس هایت به سختی بالا می آمد ، دستانم می لرزید، چند صلوات فرستادم شاید کمی آرام شوم، یک لحظه بی آنکه بخواهم سرم روی کوله پشتی بود و های های با صدای بلند گریستم، به راستی که نمی توانستم خوددار باشم و جلوی گریه خودم را بگیرم.
دختر نوجوان کنار میز نشسته بود و کویل خالش بدتر از من سرش را به پای میز بلند تکیه داده بود و داشت گریه می کرد.
این تصاویر آنقدر سخت بود و صدای گریه هر دویشان آنقدر بلند، که پدر دختر متوجه شد و به سمت ما آمد و هراسان پرسید، ریحانه چی شده؟!!!
دختر نگاه پر از اشکش را به سمت پدر گرداند و گفت: هیچی پدر، تصویر این کودک شهید قلبم را آتش زد…
پدر به سمت من آمد ، نگاهی به عکسی که روی کوله دخترش نصب کرده بودم انداخت و با صدای بلند گفت: لا اله الا الله ، لا اله الا الله…
با بغض گفتم: خانم، کار نصب عکس تمام شد، التماس دعا…
دختر بلند شد، به سمت کوله آمد ، تشکر کرد و آن را روی سینه اش چسباند و رفت.
من ماندم، در کنار میز، قلبم قیامتی بود به عظمت کربلا و واقعه عظمایش، وجودم لبریز از اندوه بود و چشمانم که اشک هایش سرازیر شده بود، حال غریبی داشتم…
این یک تصویر بود که همه وجود ما را به آتش کشید، بمیرم برای پدران و برادرانی که تن نحیف و نیمه جان کودکان بی گناه خویش را از زیر خمپاره و خاک و خون بیرون می کشند، بچه های که برای نجات جان خود آنقدر کوچکن اند که هیچ تقلایی نمی توانند بکنند.
شاید این خونهای به ناحق ریخته این کودکان بی گناه، همچنان که خون ابا عبدالله و کودکان و یارانش دامن یزد را گرفت و رسوایش کرد، بزودی دامن سفاک زمان را بگیرد و هرچه زودتر هیمنه و تاج و تختشان را نابود کند.
به امید روزی که به جای دیدن تصاویر تن نحیف و بی جان کودکان بی گناه جهان شاهد بازی و خنده و شادی و آزادی آنان باشیم.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰