مادرم و دوست خوبش مادیان *زهرا قاسمیان

پویاخبر - زمستان فرا رسیده بود و باید به گرمسیر کوچ می کردیم. کوچ نشین بودیم و باید برای خاطر گله ها خود را به آب و هوای خوش تر می رساندیم. همراه با سایر اهالی حرکت می کردیم و پا به پای گله راه می رفتیم. از کوهستان گذر می کردیم و بعد از طی مسافتی طولانی که مسیر ایلیاتی بود، به مکان مقرر می رسیدیم. منطقه ای که در اوج زمستان مطبوع و خنک بود و به خاطر هوای خوبش، علف ها، گلزارها و بیشه زارها ی بهشتی بود.

مسیرهای ما هنگام کوچ و بازگشت، متفاوت بود و چند مسیر داشتیم که بر حسب شرایط، یکی را در هر سال، انتخاب می کردیم، من با دو برادرم و پدر و مادرم، با گله هایمان و چهارپایان، که عبارت بودند از چند راس الاغ و یک مادیان که مادر آنها بود، کوچ را آغاز کردیم.

مادیان مورد نظر، ماده اسبی بود حنایی و بسیار رعنا، با یال های آویخته و دُمی پرپشت، چند کره قاطر داشت که به ترتیب سال، از هم بزرگتر بودند، هر سال یک کره به دنیا می آورد و به خاطر شرایط زندگی ایلی که قاطر نقش پررنگی در زندگی ایلیاتی داشت، همه و بخصوص مادرم، دوست داشتیم که هر سال قاطر بزاید.

آن سال هم مادیان مطابق معمول سال های پیش، آبستن بود. مادرم دو دسته رخت خواب را که به شیوه های قدیم داخل جاجیم می پیچیدند، پشت مادیان می گذاشت و خودش چهارزانو روی آنها می نشست، مادرم پادرد داشت، انگار از بدو تولد این پادرد همراهش زاده شده بود، نمی توانست این مسافت طولانی را پا به پای ما بیاید. برای همین مادیان رفیق راهش بود و مادر بسیار به این مادیان محبت می کرد و دوستش داشت.

مسیر کوچ را طی کردیم و به گرمسیر رسیدیم. بعد از تحمل سرمای راه، که خبر از شروع زمستان سخت می داد، رسیدن به گرمسیر و هوای مطبوعش، خستگی راه را از تنمان می زدود. کنار چشمه ای خیمه زدیم. منطقه ی مزبور نزدیک مرز عراق بود و آن زمان مانند اکنون، رفت و آمد به این طرف و آن طرف مرز، برای ما کوچ نشین ها، غدغن نبود. یک روز پدرم مادیان را با کره هایش به، همراه گله، به چرا برد. مطابق روزهای دیگر.

غروب نشده با عجله بازگشت، با تمام گله و بدون مادیان!! مادرم فوری سراغش را گرفت. پدر بهت زده گفت که کنار مرتع مشغول چرا بودند که ناگهان مادیان دو شیهه کشید و با سرعتی باورنکردنی به طرف مرز رفت. هر چه دنبالش رفتم نتوانستم برسم و از دیدم ناپدید شد. مادرم از شدت خشم و ناراحتی به خود لرزید و پدرم را بسیار شماتت کرد و او را مقصر دانست و می گفت محال است که این اسب بدون علت چنین کند و از پدرم می خواست که برود پیدایش کند. پدر برعکس مادرم بسیار کم حرف و صبور و آرام بود و می گفت کجا بروم!؟ آخر آن طرف مرز که من کسی را نمی شناسم! از کجا بدانم به کدام سو رفته!! بحث و جدل پدر و مادرم تا پاسی از شب ادامه داشت و آخر سر هر دو ناراحت، به خواب رفتند.

چند روز از ماجرا گذشت. روزی دو مهمان عرب که از عراق آمده بودند، به خیمه ی ما آمدند، رسم ایل نشینی این بود که مهمان خسته و گرسنه، بدون رفع احتیاجات، از کنارشان رد نشود.

پدرم دست و پا شکسته، قصه ی مادیان را برای عرب زبانان بازگفت. آنها هم به پدرم گفتند که گویا اسبی با این مشخصات را در منزل کسی در آن سوی مرز، بسته به در، دیده اند و از پدرم خواستند که با آنها برود و اسب را پس بگیرد. مادرم که فقط در آن لحظات به اسب فکر می کرد، بسیار خوشحال شد و توشه ای از محصولات لبنی ایلیاتی، به آنها داد و پدرم را با آنها راهی کرد. پدر که گوش به فرمان مادرم بود، خواسته یا نخواسته، با آنها رفت. برادرانم با گله بودند و وقتی برگشتند مادرم را بسیار. سرزنش کردند که چگونه اجازه داده پیرمردی با دو مرد نشناخته، به آن سوی مرز برود و به مادرم می گفتند که اگر اتفاقی برای او بیفتد، مسئول است. مادر همچنان خونسرد بود و با اطمینان می گفت که سالم برمی گردد.

دو روز گذشت و پدر برنگشت.روز سوم ناراحت و بغض کرده، مشک آب را برداشتم و به چشمه رفتم. می خواستم نیم خیز شوم و مشک را پر کنم که ناگهان سواری از مسافت بسیار دور به نظرم رسید. چون دشت وسیع بود مسافت خیلی دور را چون نقطه می شد دید. تیزتر که نگاه کردم، پدر و مادیان را شناختم. سوار بر اسب، شتابان به سوی من می آمد. از خوشحالی مشک را رها کرده و به سوی مادرم رفتم و جریان را اطلاع دادم. مادرم که در این دو روز دل در دل نداشت و به خاطر اینکه پدرم را راهی سفری نامعلوم کرده بود. بسیار غمگین بود، از شدت خوشحالی بغض کرد و گفت: راست می گویی عزیز دلم!؟ واقعا پدرت است. و من با خوشحالی می گفتم آری به خدا خودش است، مادیان را هم آورده. نزدیک تر که شد دیدیم خودش است. مادرم از خوشحالی صورتم را غرق بوسه کرد ،به خاطر خبر مسرت باری که برایش آورده بودم.

پدر به خانه برگشت و مادیان سرکش را نیز با خود آورده بود. مادیان با دیدن مادرم به سمتش رفت و او را بو کرد. یار خود را خوب می شناخت. مادرم هم با خوشحالی قربان صدقه اش می رفت.

از پدر شرح ماجرا را خواستیم. گفت: گویا به در منزلی رسیده و همانجا، اهالی خانه، اسب را از آن خود کرده اند. دو مرد عرب با دادن چند دینار، اسب را پس گرفتند و به من بازدادند، همراه من توشه ای از قند و خرما و آرد هم دادند و بابت مهمان نوازی ما بسیار تشکر کردند. خدا را شکر کردیم که پدر به سلامت برگشت.

یک شب برعکس معمول، در گرمسیر، برف بارید و هوا سرد شد. هر چند سال این اتفاقات در آنجا می افتاد. باید گله را به چرا می بردیم. پدر همراه آنها رفت. گویا مادیان که چشم انتظار کره ای بود، در کنار سنگی زایمان کرده بود و به خاطر سرما، کره اش که از قضا قاطر بود، تلف شده بود. خود مادیان هم وضع خوبی نداشت. پدر گله را به خانه برگرداند. مادرم با با دیدن وضعیت اسب بسیار ناراحت شد و شیون می کرد. اسب می لرزید و حالش رو به وخامت می رفت

مادرم اسب را به داخل خیمه کنار آتش آورد و دیگی پر از آب کرد و قندی اندازه ی یک مشت در آن ریخت. دیگ را روی آتش گذاشت، گرم که شد، همراه با پدرم به مادیان خوراندند. کم کم حال اسب بهتر شد و گویا گرسنه بود. مادرم که بسیار دوستش داشت، حاضر نبود کاه به اسب دهد. خوراکی لذیذی با آرد و شکر و روغن حیوانی درست کرد به نام شلکینه. یک سطل بزرگ درست کرد و همه را به حیوان داد. اسب با تیمارهای مادر، بهبود یافت‌. آن سال مادیان حنایی ما، بدون کره ی جدید به منزل اول برگشت. اما با آن قوتی که داشت، کره های زیادی در سالیان بعد به دنیا آورد.

مادیان حنایی سالها عمر کرد و هر سال کره ای می زایید و نزد اهالی خانه بسیار عزیز بود. تا زمانی که پیر شد و به خاطر کهولت سن، از دنیا رفت.