هر طایفه ای مرتع خاص خودش را داشت و نمی توانست از مراتع دیگر طایفه ها استفاده کند. ما هم مثل همیشه عازم کوچ و جابه جایی در مکانی بودیم که هر سال باید با فرا رسیدن زمستان به آنجا می رفتیم. از جاده های صعب العبور می گذشتیم در حالی که با پای پیاده یا سوار بر چهارپایانی چون قاطر و الاغ، پا به پای گله پیش می رفتیم تا به مکان مورد نظر برسیم . آن سال را به خاطر بیماری مادرم دیرتر حرکت کردیم و از بد روزگار، به سرمای سخت زمستان در کوهستان، برخوردیم. به ناچار شب را در میان درختان بلوط، توقف کردیم و سیاه چادرهای بافته شده از موهای بز را برپا کردیم.
من فرزند کوچک خانواده بودم. همه ی خواهرها و برادرانم، جز برادر کوچکترم که او نیز دوسالی از من بزرگ تر بود، سر خانه و زندگی خود رفته بودند و صاحب همسر و فرزند بودند. آنها با خانواده ی همسرانشان مکان های خاص خودشان را داشتند.
برادرم آن سال نیامد و پیش برادر بزرگم ماند. خواهر و برادرانم، کمتر پیش می آمد با ما یک جا سیاه چادر برپا کنند. چرا که گاهی در طی چند سال، محل سیاه چادرها را عوض می کردیم، بسته به شرایط آب و هوایی و وجود مرتع و علوفه ی کافی.
آن شب خیلی سرد بود. بعد از برپا کردن سیاه چادرها با کمک مردان طایفه، آتشی در خیمه ی خود با کمک مادرم و پدر، از چوب درختان بلوط روشن کردیم تا خود را گرم کنیم.
عمه ای داشتم به نسبت کهن سال، با چشمان روشن و قامتی راست و قدی بلند و لاغر اندام، اما بسیار مهربان و پرعطوفت. بچه دار نشده بود و تنها با شوهر پیرش زندگی میکرد. آن سال او نیز همراه ما بود.
آن شب مادرم، با وجود سرمای هوا و برفی که باریده بود، مرا به خیمه ی عمه ام، که مسافت کوتاهی با ما فاصله داشت اما به علت تاریکی شب، پیدا نبود، روانه کرد تا امانتی ای که در خاطرم نمانده چه چیزی بود، بگیرم و بیاورم.
عمه ام از مادرم بسیار حساب می برد. با وجود اینکه خودش زنی، خودساخته، جسور، شجاع و مدبر بود، اما مادرم بزرگ طایفه بود و همه احترامش را داشتند و او را چون زنی مقتدر می دانستند و در همه کاری با او مشورت می کردند. تقریبا همه از او حساب می بردند، حتی پدرم و نیز عمه ام که زهرا نام داشت.
با ترس و لرز فراوان به راه افتادم چرا که هر چه از مادرم خواسته بودم که منصرف شود از فرستادن من، کارگر نیفتاده بود و او مصر به روانه کردن من بود. اما به من اطمینان داده بود که از پشت مراقبم است و مرا می پاید و اتفاقی نخواهد افتاد. روان شدم. از میان برف و سرما گذشتم تا نزدیک سیاه چادر عمه رسیدم. آتش درون خیمه پیدا بود. صدای پارس سگی می آمد. عمه را صدا زدم. جواب نداد. ناگهان حس کردم که تیزی چیزی در ساق پایم فرو رفت.
سر برگرداندم و درخشش دو چشم را در بین سیاهی دیدم. فریاد زدم و کمک خواستم. ناگهان عمه شتابان بیرون آمد. مرا با آن وضع دید و بر سر زنان نزدیکم شد. خون روی برف ها ریخته بود اما چون بدنم گرم بود چیزی حس نکردم. فقط پایم را گرفته بودم و نشسته بودم و گریه می کردم. عمه که با دیدن این صحنه، همه چیز را فهمیده بود، بر سر زنان و شیون کنان کنارم نشست و بانگ می زد که وای بدبخت شدم، خانه خراب شدم، وای دخترم چه شد، جواب مادرت را چه بدهم، لعنت بر این سگ زبان نفهم، الهی سقط شود فکر کرده غریبه هستی و گازت گرفته. آن موقع فهمیدم که چه بر سرم آمده، جیغ زدم و بیشتر گریه را سر دادم.
با این سر و صدا مادرم خود را رساند. وقتی مرا دید وحشت کرد. عمه ام را سرزنش کرد، خانه خراب شوی زهرا، این چه بلایی ست سر دخترم آماده، چرا جلوی سگ را نگرفتی!؟
عمه فقط گریه و ناله می کرد. مرا بلند کردند و به سیاه چادر خودمان بردند پدرم خواب بود. در آن روزگار مردم شب که فرا می رسید زود می خوابیدند تا صبح زود بتوانند با انرژی بیشتری برای کارهای سخت ایلیاتی آماده شوند.
مادرم مرا در جای خوابم گذاشت و شروع به بررسی زخمم و گذاشتن مرحم و پانسمان کرد. گرمای بدنم کم شده بود و درد را حس می کردم و لرز کرده بودم. مادرم زن حکیمی بود و همیشه دارو و دواهای محلی با خود داشت. دندان نیش سگ در ماهیچه ی پایم فرو رفته بود و زخم عمیقی ایجاد کرده بود. زخم پانسمان شد اما درد داشتم. پدرم از سروصدا بیدار شد. مردی بود لاغر با چهره ای استخوانی و ریش های سفید، چشمان آبی و پوستی سفید. بسیار مهربان بود و مرا خیلی دوست داشت. با دیدن من در آن حال وحشت زده از ماجرا پرسید.
عمه با گریه برایش توضیح داد. پدر ناراحت و پریشان از حالم پرسید و من فقط گریه می کردم. پدرم سرم را در آغوش گرفت. نمی دانم کی، در حالی که سرم روی پاهای پدرم بود خوابم برده بود. صبح روز بعد مادرم پانسمان را عوض کرد. زخم عفونت کرده بود. پدرم ماندن را جایز ندانست و گفت باید به شهر برود و دارو بیاورد.
نمی توانست با وضعیت پای من و دشواری راه، مرا با خود ببرد.
سوار بر قاطر شد و با توشه ی اندکی که مادرم محیا کرده بود، به راه افتاد، شهر دور نبود اما مسیر صعب العبور کوچ. بر دشواری راه و مسافت افزوده بود. دو روز گذشت و زخم من بدتر شد. پدر از راه رسید با داروهایی که با خود آورده بود و نیز در خورجینش خرمای اعلا که از عراق برای فروش آورده بودند، همراه آورده بود. من خرما بسیار دوست داشتم و به خاطر من خریده بود. با آن داروها مادرم مداوای مرا از سر گرفت. هر چند ساعت زخم را عوض می کرد. به خاطر من طایفه در همان نقطه اتراق کرده بود و هنوز گله را حرکت نداده بود. پس از گذشت یک هفته. ناچار گله را حرکت دادیم و راه افتادیم. پدرم روی اسبی، جایی برایم درست کرد و مرا سوارش کرد.
دیگر درد نداشتم اما انگار پاهایم خشک شده بودند. به محل اصلی اتراق که رسیدیم، حالم بهتر شده بود. با مراقبت های مادرم، پس از یک ماه بهبود پیدا کردم و زخمم کامل ترمیم شد، اما نشان آن زخم و جای دندان نیش آن سگ، هنوز هم روی پایم، پس از گذشت ۵۰ سال، خودنمایی می کند، گویی می خواهد خاطراتی را برایم زنده نگه دارد، نه از آن شب سخت و رنج هایی که بر من گذشت، بلکه برای حفظ یاد عزیزانی چون پدرم و مادرم که در آن روزگار سخت، چگونه مردانه تاب می آوردند و زیر بار مشکلات شانه خالی نمی کردند.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰